در تلاش برای زنده موندن:
٢. از دیروز ستاد مدیریت بحران دو هزار پیام داده که سیل میاد و تخلیه کنید و اینا. جون خودتون و خانواده و اموال منقول و ماشین و «کتابهای درسی» تون رو جمع کنید و برید. خیلی تاکید داره روی کتابهای درسی! اگه پارسال هم تاکید داشتن چی میشد خب؟ کتابهای منم خراب نمیشدن. درسیها که فدای سرم، اون غیردرسیهای قشنگم همه گِلی شدن. :(( خطر سیل هم داره تهدیدمون میکنه. رعد و برق و صاعقه هم که هیچی دیگه! اگه ازبارون و سیل صاعقه و رعد و برق جون سالم به در ببریم، قطعا باد رو نمیتونیم شکست بدیم!! همینقدر هوا خطرناکه.
٣. داشتم اخبار شبکه استانی رو میدیم با شهردار یکی از شهرهای شمالی استان صحبت کردن گفت رودخونه طغیان کرده و حجم آب بیش از حد تصور ما هستش و تمام شهر رو آب گرفته... مجری گفت چی نیاز دارید؟ چه کاری از ما ساخته است؟ گفت هیچی! هیچی!
این که آب رودخونهی اونجا به رودخونهی شهر ما میپیونده و از صبح هم بی وقفه اینجا داره بارون میاد ینی همین امشب یا فردا صبح هم اینجا سیل میاد. :((
دارم به افراد ساکن اون شهر فوق سرد فکر میکنم و عمیقا درک میکنم چه حسی دارن چون منم تجربه اش کردم توی سیل اول. فکر میکنم به افراد اون یکی شهر که گازشون قطع شده چون این رو هم تجربه کردم توی سیل دوم. با این تفاوت که ما قطعی آب، برق، گاز، تلفن و اینترنت رو با هم داشتیم...
٤. چه فعل و انفعالاتی توی مغزم شکل گرفت که تا اطلاعیهی تعطیلی دانشگاه رو دیدم، بلیط گرفتم و برگشتم خونه، خودمم نمیدونم! حالا مسئلهای که وجود داره اینه که چطوری خطر کرونا و سیل و بارون و بدی آب و هوا و سقوط هواپیما رو به جون بخرم و برگردم؟ :|
٥. بیمارستان محل کار مامانم، درست رو به روی کوچه مونه. چهار مورد مشکوک کرونایی بستری دارن. استرس این که نکنه مامان ضعیفم آلوده بشه به کنار، از تصور این فاصلهی کم تا اون فضا آروم و قرار ندارم. :|
٦. صبح روزی که پرواز داشتیم، ر بهم زنگ زد. طبق معمول شروع کردم به غر زدن که به زور ٣دونه ماسک خریدم. پد الکلی و ژل ضدعفونی کننده هم نبود و اینا. اصلا و ابدا هدفم این نبود که ازش بخوام برام بیاره چون کلا یادم نبود داروخونه دارن. :| هیچی دیگه یه ربع مونده به رفتن دیدم با داداشش اومدن، چند کیسه رو هم میکشیدن دنبال خودشون. ٥٠ تا ماسک معمولی، ٥٠ تا فیلتردار، ٣ شیشه الکل، مقادیر زیادی پد الکی، چندتا ژل ضدعفونی کننده و ٢ بسته دستکش جراحی. :))))))) هر چند اضافه بار خوردم ولی خیلی خوشحال شدم. ;) پسرداییم از اون روز به بعد گیر داده که این دختره کی بود؟ چرا اینقدر خوشگل بود؟ قصد ازدواج نداره؟ :)))))) از اون طرف دخترداییم هم به طریقی مشابه در مورد داداش ر میپرسه. :| امید به زندگی شون خیلی بالاست!
٧. بیاید برای سلامتی تمامیافراد حاضر در بیمارستان دعا کنیم، خیلی گناه دارن...
دخترعموم میگه خدا رو شکر که پشت کنکورم و مجبور نیستم برم بیمارستان. منم خدا رو شکر میکنم. :))
٨. همچنان خانه به دوشم و هیج جایی اعم از کانال و وبلاگ رو نساختم. هیچ ایدهای ندارم و بیشتر در حال استرس کشیدنم. باید این حرفها رو مینوشتم و خب چه خوبه که هنوز هم اینجا رو دارم. ^_^ یه سری گفتید کامنتها بسته بود، نبود. به هر حال این جا بگید گفتنیها رو. آقای محمدجواد آدرس ایمیلتون به دستم رسید، آدرس جدید رو براتون خواهم فرستاد.
٩. دلم از خودم گرفته. وقتی دلتون از خودتون میگیره چیکارش میکنید؟ :(
نباید اینجا مینوشتم ولی دلم گرفته...